خدایا چنان کن سرانجام کار ما که تو خشنود باشی و ما رستگار

شب بود به یاد تو افتادم چون ستاره ای را دیدم که در دور ترین نقطه آسمان بود.به یاد تو افتادم چون ستلره هرگز به من نزدیک نشده مثل تو که فقط از پشت دیوار جدایی با من سخن می گویی و حاضر نیستی حتی یه قدم با من گام برداری.

زیبایی آن ستاره چنان مرا محو تماشای خود کرده است که دیگر دلم نمی آید به دیگر ستاره ها نگاه کنم.مثل تو که به قدری برایم عزیزی که به من فرصت نظر کردن به دیگر خوبیها ی دنیا را نمی دهی.ستاره ها کم کم محو می شوند وصبح فرا می رسد ولی باز شب می شود ومن باز آن ستاره را می بینم.باز هم به یاد تو آن را تا صبح نگاه می کنم به او گفته بودم تو مال منی واو شب گذشته با چشمکی رضایتش را به من اعلام کرد.صبح شنیدم که همه می گفتند آن ستاره مال آنهاست ، چون به آنها هم چشمک زده است. مثل تو که تازه فهمیدم مال من نیستی.شب شد باز آن ستاره چشمک زنان آمد فریاد زدم که دیگر گول چشمکهای فریبنده ات را نخواهم خورد پل های بلندی به بلندی آسمان می سازم واز آن بالا می آیم و تو را به زمین می آورم تا دیگر کسی تو را نبیند ولی هر چه پیش می رفتم آن ستاره دورتر می شد بعدها که فهمیدم رسیدن به آن ستاره رویایی بیش نیست مثل تو که فقط یک خواب و رویا هستی.

+ تاريخ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷ساعت ۷:۲۶ ب.ظ نويسنده گل نرگس تو |