خدایا چنان کن سرانجام کار ما که تو خشنود باشی و ما رستگار

این روزا انقدر حس بدی دارم که اندازه نداره 

فقط انگار زنده ام 

انگار فقط نفس میکشم و روزا رو میگذرونم 

انگار تمام هدف و انگیزه ام از دستم رفته 

انگار فقط روزا رو میگدرونم تموم بشه 

امروز تمام مدت به سقف نگاه کردم و برای زنده بودنم غذا خوردم حتی جوجه ام نتوونست حالم رو خوب کنه با اینکه سعی کردم حواسم رو پرت کنم 

نمیدونم چم شده گم کردم خودمو 

دلم میخواد همین حا دنیا تموم بشه و من پیدا بشم 

نه دوستی نه رفیقی نه همدمی نه دوست پسری نه مسافرتی نه پاییزی همه اش تو این اتاق گذروندم  

وقتی به بابام میگم بریم یه دور بزنیم یه پوزخندی میزنه که من باید ببرمت دورت بدم ؟؟؟؟؟

نمیدونم واقعا خسته ام 

وقتی حتی از پای کامپیوتر بلند بشم انگار کوه کندم 

حتما افسردگی حاد دارم جون این کارای من عادی نیست این حال من عادی نیست ...

پاییز 1400 هم سخت گذشت 

+ تاريخ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ساعت ۹:۳۰ ب.ظ نويسنده گل نرگس تو |