نمیدونم چه ربطی دار که اینجا مینویسم ولی الان از شدت درد دارم به خودم میپیچم و در کلافه ترین حالت ممکنم
روزای فوق العاده سختی رو دارم پشت سرمیزارم که هیچ کس نمیدونه بهم چی میگذره و تو که فکر میکنی من باید در خوشحال ترین حالت ممکن باشم و چون همه چیز فراهمه به ظاهر و خبر نداری از دل بیچاره من .
دردی که الان دارم هم درد روانیه و فشار روانیه زیاد که تاثیر گذاشته رو جسمم و تمامش رو مقصر خودمم که پای عشقم رو دارم میخورم واقعاتمام دردهای جسمانی از مغز سرچشمه میگیره و من اینو فهمیدم و این غلطی که من کردم چنان منو از پا انداخته که دارم قشنگ به سوی نابودی میرم و دایم یه حسی میگه روزهای اخر زندگی هست .
شاید در اینده بگم که چرا برای این مسایل بیخود انقدر حرص و جوش خوردم یا واقعا ایا ارزش داشت انقدر حالمو بد کنم ولی الان که تو عمق فاجعه ام میگم اره
نمیدونم این چه امتحانیه واقعا نمیفهمم وخسته ترینم ...